يكي از خادمان كه متوجّه مطلب ما شد، بلدي را به ما معرفي كرد و گفت: فالگير مجرّبي است.
ما نيز فردي را به نزد او فرستاديم و آن فرد نيز از نزد او دعايي آورد و نگاشت و تعويذ را بر سر خواهرم بست. در تاريكي شب، حال خواهرم بد شد و چنان مضطرب گشت كه از هوش رفت. پس از چندي به هوش آمد و گفت:
اين تعويذ را از سرم برداريد. من به لطف و فضل سيّدمحمّد شفا يافتم، هماينك او را ديدم كه بالاي سرم ايستاده و ميگويد: مرا ميشناسي؟ گفتم: نه. گفت: من محمّدبن علي الهادي هستم كه به زيارتش آمدهاي!
سپس با دست شريفش بر سينه و شكمم دستي كشيد و گفت: بسم الله و بالله و علي ملّـ[ رسول الله.
سپس گفت: وي را از آنچه بدان مبتلاست، شفا ده! به من نيز گفت: اين تعويذ را از سرت بردار و فكر نكن به خاطر آن شفا يافتهاي. به تو بشارت ميدهم كه اين مشكل و بيماري ديگر به سراغت نخواهد آمد.
سه روز ديگر آنجا مانديم و روز چهارم به سوي ديار خود حركت كرديم. در ميانة راه با عربي باديهنشين مواجه شديم. وي گفت: راهزنان در راه كمين مسافرانند. از تعدادشان پرسيدم. گفت: 9 مرد پياده و يك سواره. گرماي ظهر بسيار شديد بود. من رو سوي بارگاه ابوجعفر كرده و گفتم: تو كه بيمار را شفا دادي حاشا كه راضي شوي زنان را غارت كنند! و به حركتمان ادامه داديم. مرد باديهنشين گفت: حالا كه اينطور است، اگر مشكلي پيش آمد، جز خودتان نبايد كسي را سرزنش كنيد. قدري دورتر رفتيم. به ناگاه سواري از پي ما در آمد. چون نزديكتر آمد، ديديم سيّدي است با عمّامهاي سياه بر سر. سلام كرد و از ما آب خواست. سيرابش كرديم. سپس در مورد آن باديهنشين و خبري كه داد، از او پرسيدم. گفت كه ميداند و موقعيت راهزنان را به او گفته است.
سپس پرسيد: ميترسيد؟ گفتيم: آري! گفت: نترسيد. من با شما هستم. خواهرم مرا صدا كرد و گفت: اين همان سيّد محمّد است كه در خواب ديدم و برايم دعا كرد و شفا يافتم! من به سوي او نگرستيم؛ امّا كسي را نديدم. سپس ما به راه خود ادامه داديم و سالم به ديارمان رسيديم و از فضل ابوجعفر بسيار شكرگزاري كرديم.
علّامــه محمّدعلی اردوبادی