ـ سلام حميد جان. چطوري؟
ـ اي! بد نيستم.
ـ تنهايي؟
ـ مگه قرار بود كسي ديگه هم بياد.
ـ نه! فكر كردم شايد مثل هفتة پيش با دوستات آمده باشي.
ـ قرار من با بچّهها امروز نبود.
ـ چرا نمينشينيد، خسته به نظر ميرسيد؟
ـ آره، كمي خستهام، چه هواي تازه و خوبيه!
ـ با اين خستگي، قرار امروز با من هم وبال گردنتان شد.
ـ نه عزيز! اينطور نيست.
ـ روزنامههاي امروز رو ديدي؟ اگه نديدي بيا بگير!
ـ نه! دلم نميخواهد فرصت گفتوگو با شما را از دست بدهم. بعداً آنها را ميخوانم.
ـ هر جور دوست داري!
ـ راستي حميد به چه كار و باري مشغولي؟
ـ پارسال ديپلم گرفتم، يك سالي فرصت داشتم تا سربازي يا رفتن به دانشگاه. يكي دو هفتة ديگر هم كه كنكور بايد بدم و بعد هم هر چي كه خدا بخواد پيش ميآد.
ـ رشته مورد علاقهات چيه؟
ـ خودم يا خانوادهام؟
ـ معلومه كه خودت.
ـ يكي از رشتههاي علوم انساني، شايد هم روزنامهنگاري، كنكور كه معلوم نميكنه. يك وقت چشم باز ميكني ميبيني چيزي شدي كه نميخواستي. جايي هستي كه دوست نداشتي و كاري ميكني كه يك عمر ازش بيزار بودي. ديگه راه بازگشت به عقب هم نيست. خانوادهها هم كه فقط چشمشان را به پول و شغل و اعتبار اجتماعي و اينجور چيزها دوختهاند.
ـ به نظر ميرسد اهل كتاب و مطالعهاي؟
ـ اي ... كتاب زياد ميخوانم. هميشه از بچّگي علاقه داشتم.
ـ چه كتابهايي ميخوني؟
ـ خيلي فرق نميكنه ... تاريخ، رمان، شعر، تحليلهاي سياسي، سينما و ... هر چي دم دستم بياد ميخوانم.
ـ بايد اطّلاعات عمومي خوبي داشته باشي؟!
ـ اينها كه براي آدم نون و آب نميشه.
ـ مگه هر چيز را بايد به نون و آب تبديل كرد؟ مگر خدا، عالم و آدم را فقط براي نون و آب آفريده؟!
ـ البتّه كه نه!! ولي؟
ـ ولي چي؟
ادامه دارد