آوردهاند که: روزی زبیده خاتون، زوجة هارونالرّشید، بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید. زبیده پرسید: چه میکنی؟
بهلول گفت: خانه میسازم.
زبیده پرسید: این خانه را میفروشی؟
بهلول گفت: بله
زبیده پرسید: قیمت آن چقدر است؟
بهول مبلغی ذکر کرد. زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خودش دور شد. بهلول زر را گرفت و بین فقیران تقسیم کرد.
شب، هارونالرّشید در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانهای رسید و چون خواست داخل شود، او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجة توست.
روز دیگر، هارون ماجرا را از زبیده پرسید. زبیده قصة بهلول را به خلیفه گفت. هارون نزد بهول رفت و او را دید که با اطفال بازی میکند و خانه میسازد.
= گفت: این خانه را میفروشی؟
بهول گفت: بله.
هارون پرسید: قیمتش چقدر است؟
بهلول چندان قیمت را بالا گرفت که در همة جهان آنقدر مال پیدا نمیشد..
=هارون گفت: به زبیده به قیمتی خیلی کمتر فروختهای.
بهلول خندید و گفت: زبیده ندیده خرید و تو دیده میخری. میان این دو، خیلی فرق است.
=منبع: بهلول، نشر موعود عصر(ع)