ـ متشكّرم آقا!
ـ خواهش ميكنم، قابلي نداره، ميتونه پيش شما باشه.
ـ متشكّرم، خوندمش. هر چند روزنامهها بيشتر از آنكه مطلب مفيد داشته باشند، بر گيجي و حيرت آدم اضافه ميكنند.
ـ چطور؟!
ـ هيچي، بيخيال، اين حرفها به ما نيومده، به هر حال متشكّرم!
راحت حرف ميزد؛ امّا حيا را در چشمها و حركات او كاملاً ميشد ديد. دو قدم كه رفت ناگهان برگشت و با همان حجب و حيا پرسيد:
ـ معذرت ميخوام ميتونم بپرسم شما چه كارهايد؟
ـ خواهش ميكنم! چه كاره باشم خوبه؟
ـ ظاهرتون به معلّمها، نويسندهها يا چيزي تو همين مايهها ميخوره.
ـ درست حدس زدي! امّا فهميدن اينكه من چه كارهام، به چه دردت ميخوره؟
ـ راستش از وقتي روي اين نيمكت نشستيد، توجّهم به شما جلب شده، شايد در درونم احساس نوعي انس و خويشي با شما كردم.
ـ ميبينم كه دوستات همه رفتن، تو چرا نرفتي؟
ـ كاري نداشتم كه برم، بدم هم نميآمد كمي بيشتر تو پارك بمونم، حالا هم كه ...
ـ حالا هم كه چي؟
ـ فرصت گفتوگو با شما را پيدا كردم.
ـ مثل اينكه بيشتر وقتها با دوستات اينجا يا جاهايي ديگر مثل اينجا ميروي؟
ـ كم و بيش، معمولاً هفتهاي يك بار به اينجا ميآييم، گپي ميزنيم ... شما چطور؟
ـ متأسّفانه خيلي كم! كار و گرفتاري اجازه نميدهد؛ امّا دلم ميخواد كه بتونم نفسي تازه كنم.
ـ چه بهتر از اين! شايد فرصتي هم براي من باشه تا با شما كه اهل درس و بحث هستيد، گفتوگويي داشته باشم.
در دلم احساس رضايت ميكردم. بدم نميآمد گفتوگويي با او و دوستانش داشته باشم، به همين خاطر گفتم:
ـ خوبه!
لبخند رضايتبخشي بر لبهايش دويد و به سرعت گفت:
ـ چه روزي؟
ـ هفته ديگر، همين ساعت و همين جا.
ـ عاليه! راستي اسم من حميده!
ـ ميدونم!
ـ از كجا؟
ـ دوستات به همين اسم صدات ميكردند، يادت رفت كه براي گرفتن آتش سيگار آمدي؟ من هم مهدوي هستم.
ـ آشنايي با شما را به فال نيك ميگيرم و خيلي خوشحالم.
ـ من هم همينطور.
ادامه دارد